قسمت ششم رمان نقاب عشق

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

خنده کنان به بوفه رفتیم. لیوان نسکافه ام را روی میز گذاشتم و گفتم:
پنجشنبه مامانم اینا می رن میگون. می یای خونمون؟
باربد سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد و گفت:
می رم خونه خاله م.
خندیدم و گفتم:
اه؟ می ری خونه خاله کوچولو؟ آخی! می ری با دختر خاله ها عروسک بازی کنی؟
باربد اخمی کرد و گفت:
زهرمار! خاله م مریضه. می رم دیدنش.
لیوان خالی را مچاله کردم و گفتم:
آرتین کجاست؟ نکنه رفته مارو لو بده؟
باربد خندید و گفت:
نه بابا! کسی خونشون نبود با ساناز رفتن اونجا. دانشگاه نمی یان امروز.
گفتم:
دماغت دوباره داره خون می یاد.
باربد با عجله بینیش را پاک کرد و گفت:
تو یادت می یاد که من مشتی چیزی خورده باشم؟ چرا این جوری شده دماغم؟
شانه بالا انداختم. با بی قراری به ساعتم نگاه کردم. کمی از چیپس و پنیر باربد خوردم. دیدم که عسل به تنهایی وارد بوفه شد. نگاهی معنادار به باربد کردم. باربد شانه بالا انداخت. عسل به سمت ما آمد. کنار باربد نشست. دیدم که رنگش پریده است. خیالم راحت شد که نقشه ام درست پیش رفته است. عسل گفت:
پارمیدا و اردلان رو بردن حراست.
اخمی مصنوعی کردم. باربد مخفیانه چشمکی به من زد و از عسل پرسید:
چرا؟
عسل شانه بالا انداخت و گفت:
خودم هم گیج شدم. نمی دونم.
تا ظهر این خبر مثل توپ در دانشگاه صدا کرد. در حالی که لبخندی پیروزمندانه روی لب داشتم به دنبال باربد وارد کلاس شدم. سرم را به نشانه ی تشکر برای بهاره تکان دادم و آخر کلاس نشستم. صدای زمزمه ی بچه ها را می شنیدم که در مورد این اتفاق صحبت می کردند. باربد در گوشم گفت:
ای ول! این از اردلان. حالا دیگه نوبت اصل کاریه. پانی رو می گم.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زمان می بره ولی نشد نداره.
عسل کنار من نشست و گفت:
مثل اینکه می خوان اخراجشون کنن.
پرسیدم:
برای چی؟
عسل لبش را گزید و گفت:
اردلان برای پارمیدا مواد اورده بود.
باربد سوتی کشید. عسل با مشت روی میز کوبید و گفت:
صد بار به پارمیدا گفتم که از این غلطا توی دانشگاه نکن.
نگاهی متعجب به باربد کردم. رو به عسل کردم و پرسیدم:
مگه چند بار از این کارا کرده بود؟
عسل گفت:
اردلان براش می اورد. صد بار گفتم که توی دانشگاه نکنید. تو گوشش نرفت. یه بار یکی از بچه های حراست دید و به پارمیدا تذکر داد.
پوزخندی زدم و گفتم:
ظاهرا اردلان و پارمیدا از اون چیزی که فکر می کردم صمیمی تر بودن.
عسل با تعجب پرسید:
برای پارمیدا ناراحت نیستی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید برای کسی ناراحت باشم که بهم خیانت کرده؟
استاد آمد و عسل دیگر چیزی نگفت.
کلاسمان که تمام شد عسل مثل کنه به باربد چسبید و گفت که می خواهد خانه مجردی ما را ببیند. من هم سردرد را بهانه کردم و به خانه رفتم. احتیاج داشتم با باربد حرف بزنم ولی می دانستم عسل او را تا شب ول نمی کند. دوست نداشتم پارمیدا اخراج بشود. فکر می کردم فقط بهش اخطار بدهند. با این حال با بی قیدی شانه بالا انداختم و در دل گفتم:
حقشه! بار اولش که نبود!
وارد اتاق شدم و با خوشرویی سلام کردم. پانی نگاهی بی تفاوت از بالای نت هایش بهم کرد و سلام گفت. نشستم و بی توجه به پانی آهنگم را تمرین کردم. آقای سلطانی وارد شد و بیشتر از همیشه تحویلم گرفت. وقتی آهنگم را تحویل دادم تشویقم کرد و بهم گفت:
توی این چند جلسه خیلی پیشرفت کردی. پسر باهوشی هستی.
محجوبانه لبخند زدم. سلطانی گفت:
راستش ما قراره یه کنسرتی برگذار کنیم. پانیذ شما که در جریان هستی!
پانی با سر جواب مثبت داد. سلطانی گفت:
حالا که علی نیست من فکر می کنم بهتره آرسام جای خالی اونو پر کنه.
نمی دانستم خوشحال باشم که دارم به پانی نزدیک می شوم یا ناراحت باشم که قرار است جای علی را بگیرم. سلطانی گفت:
نظرت چیه؟
و مشتاقانه بهم لبخند زد. شانه بالا انداختم و با فروتنی گفتم:
آخه من تازه کارم. خیلی کارم خوب نیست.
سلطانی گفت:
کارت که خیلی خوبه. نسبت به اینکه جلسه ی چهارمت هست خیلی خوب راه افتادی.
سر تکان دادم و گفتم:
اگه نظر شما اینه من مخالفتی ندارم. خوشحال می شم همکاری کنم.
آن روز سلطانی من را در گروهی قرار داد که پانی هم بود. سلطانی دو تا از آهنگ هایی که باید برای کنسرت می زدیم را بهم داد تا تمرین کنم. قیافه ی پانی نشان می داد که از پیوستن من به گروه راضی نیست. برای همین وقتی کلاس تعطیل شد و سلطانی بیرون رفت تا سیگار بکشد به سمت پانی رفتم و گفتم:
ببخشید! می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
پانی با بی حوصلگی گفت:
نمی شه. الان اینجا کلاسه.
شانه بالا انداختم و گفتم:
باشه. بیرون کلاس صحبت می کنیم.
پانی با کلافگی پرسید:
خیلی واجبه؟
خیلی محکم گفتم:
آره.
و زودتر از او از آموزشگاه خارج شدم. چند دقیقه منتظر ماندم تا پانی هم از آموزشگاه بیرون آمد.
شب شده بود. دانه های درشت برف روی شانه ام می نشست. نگاهی به پانیذ کردم. از صورت درهم رفته اش مشخص بود که سردش است. پالتوی قهوه ای نازکی به تن داشت که خیلی بهش می آمد. در دل گفتم:
این دختر کوچولو واقعا خوشگله!
حالتی جدی به خودم گرفتم و پرسیدم:
شما با من مشکلی دارید؟
پانی سرش را به طرفی دیگر برگرداند و گفت:
نه!
با لحن خشکی گفتم:
می شه مثل بچه های دوازده سیزده رفتار نکنید و وقتی باهاتون صحبت می کنم توی چشمام نگاه کنید؟
پانی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
بچه؟
گفتم:
خب آره! رفتارت شبیه بچه هایی می مونه که با آدم قهر می کنن.
جلوتر رفتم و بهش گفتم:
سلطانی یه چیزهایی در مورد همکلاسی قبلیت بهم گفته. من توی این ماجرایی که پیش اومده بی تقصیرترین آدم دنیام. بهتره توی رفتارت تجدیدنظر بکنی. یا من رو به عنوان همکلاسی جدیدت قبول کن یا کلاست رو عوض کن.
پشتم را به او که با تعجب مرا نگاه می کرد کردم و سوار بنزم شدم. ماشین را روشن کردم و دنده عقب رفتم. چند متر آن طرف تر ماشین را نگه داشتم و از سوپر مارکت یک بسته سیگار خریدم. به ماشین تکیه دادم و مشغول سیگار کشیدن شدم. در دل گفتم:
این دختره فکر می کنه کیه؟ صد تا از این خوشگل ترش رو پیچوندم. فکر می کنه مالیه!
با عصبانیت سیگار دومم را روشن کردم. کمی اعصابم آرام گرفت. با خودم فکر کردم:
نکنه تند رفته باشم؟
بعد به خودم دلداری دادم و در دل گفتم:
نه! حالا می فهمه که بهش نظری ندارم. بعدش کم کم بهم توجه می کنه. دخترها وقتی می رن توی این توهم که کسی دوستشون داره کم محلی می کنند و طرف رو نادیده می گیرن.
انگشت های دستم یخ کرده بود. یاد مامانم افتادم که همیشه اصرار می کرد دستکش دستم کنم ولی من از دستکش متنفر بودم. سیگار سوم را روشن کردم. چشم هایم را تنگ کردم و پانی را دیدم که انتهای کوچه ایستاده است. سیگار را زیر پایم خاموش کردم و زیرلب گفتم:
ببین منو مجبور به چه کاری کردی علی!
سوار ماشین شدم و به سمت پانی رفتم. شیشه را پایین دادم و با اخم گفتم:
بفرمایید برسونمتون. توی این برف تاکسی گیر نمی یاد.
پانی قدری این پا اون پا کرد و بعد در ماشین را باز کرد. نتوانستم جلوی پوزخند صدادارم را بگیرم. دخترها را خوب می شناختم. می دانستم که پانی تا قبل از حرف های آن شبم فکر می کرد بهش نظر دارم. با زدن آن حرف ها متوجه شده بود که بهش به چشم یک همکلاسی نگاه می کنم و به این ترتیب حاضر شده بود سوار ماشینم بشود. پرسیدم:
خونتون کجاست؟
پانی سرش را در یقه اش فرو برد و گفت:
فرمانیه.
بخاری را روشن کردم و به راه افتادم. پانی گفت:
ببخشید بهتون زحمت دادم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
زحمتی نیست. خیلی از خونه ی خودمون دورتر نیست.
ضبط را روشن کردم. آهنگ ملایم و بی کلامی گذاشتم. بدون حرف ماشین را می راندم. توی ترافیک گیر کردیم. پانی هر از گاهی نگاهی به من می کرد ولی من اصلا نگاهش نمی کردم. می دانستم برای اولین بار است که من را زیر نظر گرفته است و احتمالا در ذهنش ظاهر و اخلاقم را نقد می کند. ولی من هیچی نمی گفتم. بهش فرصت دادم که فکر کند. نگاهش هم نمی کردم. اخم را از چهره ام زدودم. نمی خواستم بداخلاق به نظر بیایم. پانی بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
هنوز از دست من عصبانی هستید؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
نه!
پانی گفت:
ببخشید! رفتارم دست خودم نبود. راستش… بعد علی زیاد دل و دماغ سر کلاس اومدن رو ندارم… نمی دونم چه طور توضیح بدم.
کمی فکر کردم. دنبال جمله ای مناسب می گشتم. حرفش را درک می کردم. یاد خاطرات دوران کودکی و نوجوانیم افتادم. در دل گفتم:
چه چیزی بهتر از یک داستان واقعی!
آهی کشیدم و گفتم:
لازم نیست توضیح بدید. می دونم چی می گید…راستش… من از ده سالگی پیانو می زدم. یه دختری توی کلاسمون بود که دو سال ازم کوچک تر بود… من خیلی دوستش داشتم… اولین باری بود که همچین احساسی رو نسبت به جنس مخالف تجربه می کردم… توی پیانو زدن خیلی پیشرفت می کردم. حتی تصمیم داشتم یه روز پیانیست بزرگی بشم. دیگه درس و تفریح برام معنی نداشت… همه ی عشقم این بود که تمرین کنم و کلاس برم.
مکثی کردم. تصویر کلاس موسیقی و پیانوی قهوه ای رنگ کلاسمان پیش چشمم جان گرفت. آن دختر مو طلایی و چشم آبی را یاد آوردم. بی اختیار لبخند زدم. در دل گفتم:
چه قدر اون روزا با این روزا فرق می کنه.
خودم هم باورم نمی شد که آن پسر ده ساله ی عاشق پیشه همین آرسام بازیگر و بی احساس باشد. انگار تازه داشتم می دیدم که چه قدر عوض شده ام. باز به یاد آن دختر با آن موهای فرفری و طلایی افتادم. برق چشم های آبیش و لبخند پر مهر و محبتش را به خوبی به یاد داشتم. تصویر آن روزها پیش چشمم جان گرفت. دیدم که او پشت پیانوی قهوه ای نشست و پیراهن آبی آسمانیش را روی صندلی مرتب کرد. بعد نت هایش را مرتب کرد. شروع کرد به نواختن. نور آفتاب یک ظهر تابستانی چشم هایم را می زد. دختر پشت به من بود و نوای خوش سازش من را غرق لذت کرده بود. ناگهان تصویر آن دختر محو شد. لبخند روی لبم خشکید. انگار همه جا تاریک شد. به همان شب تاریک و بارانی برگشتم. کنار دختری نشسته بودم که باعث مرگ دوستم شده بود. به دست هایم نگاه کردم. انتظار داشتم دست های یک پسر ده ساله را ببینم ولی دست های پسری جوان را دیدم که به فرمان ماشین چنگ زده بود. از شیشه ی ماشین که قطرات باران روی آن نشسته بود به ماشین های اطرافم نگاه کردم. آهی کشیدم و گفتم:
وقتی دیگه کلاس نیومد منم دیگه از پیانو زدن خوشم نیومد… بعد یه مدت هم ولش کردم. الان می فهمم که هیچ وقت به پیانو علاقه نداشتم. به اون دختر علاقه داشتم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد. تلاش کردم که باز آن دختر را به یاد آورم ولی موفق نشدم. پانی پرسید:
چرا دیگه کلاس نیومد؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
هیچ وقت نفهمیدم.
پانی مکثی کرد و سرش را پایین انداخت. گفت:
خیلی بده که آدم از کسی که دوستش داره جدا بشه… این که بفمه دیگه به هم تعلق ندارن خیلی سخته… ولی هیچ چیز سخت تر از این نیست که کسی رو که دوستش داری از دست بدی… هنوز باورم نمی شه علی دیگه نیست.
انگشتانم را محکم به فرمان قفل کردم و دندان هایم را روی هم فشردم. در دل گفتم:
ببین چه فیلمی بازی می کنه.
نفسی به نسبت عمیق کشیدم و سعی کردم عصبانیتم را کنترل کنم. پرسیدم:
چی شد که فوت شد؟
پانی گفت:
خودکشی کرد.
می ترسیدم انقباض عضلات فکم دستم را رو کند. در دل گفتم:
آروم باش پسر! تو که بازیگر خوبی بودی. چرا این قدر زود کنترلت رو از دست می دی؟
پرسیدم:
می تونم بپرسم چرا؟
مطمئن نبودم که بخواهم جواب پانی را بشنوم. پانی گفت:
نمی دونم. اون خیلی حساس و احساساتی بود. زیاد صحبت نمی کرد ولی از موقعیتی که داشت خیلی رنج می کشید. یکی دو هفته قبل از خودکشیش فهمیدم که مواد مصرف می کنه. نتونستم با این موضوع و رفتارهای عجیبش کنار بیام. وقتی خودش رو کشت ما قهر بودیم… این خیلی عذابم می ده.
خیلی سخت می تونستم خودم را در برابرش کنترل کنم. بدنم از خشم داشت به لرزه در می آمد. لحظه ای که علی را آن طور آشفته در خانه اش دیده بودم پیش چشمم آمد. دندان هایم را روی هم می ساییدم و سعی می کردم روی هدفم متمرکز شوم. با خودم گفتم:
این بحث رو تموم کن.
بدون اینکه به پانی نگاه کنم گفتم:
ببخشید ناراحتتون کردم… می تونم سیگار بکشم؟ راستش ترافیک منو عصبی می کنه.
پانی گفت:
هرجور راحتید.
پک دوم را که به سیگار زدم آرام شدم. ذهنم کمی باز شد. در دل گفتم:
علی! چرا بهم نگفتی که مواد مصرف می کردی؟ اصلا جدا مصرف می کردی؟ بعضی وقت ها حس می کنم هیچی در موردت نمی دونم.
سیگار را که تا ته کشیدم دوباره به همان آرسام همیشگی برگشتم. پرسیدم:
این گروهی که برای کنسرت توش هستیم چند نفره ست؟
پانی که از تغییر موضوع صحبت خوشحال شده بود گفت:
چهار تا دختریم چهار تا پسر. بچه های خوبی هستند. حالا شنبه می بینینشون.
سر تکان دادم. این بار پانی سر صحبت را باز کرد و پرسید:
دانشجوی چه رشته ای هستید؟
گفتم:
معماری.
پانی سر تکان داد و گفت:
منم رشته ام ریاضیه. از معماری خوشم می یاد.
لبخند زدم و گفتم:
ان شاءالله همکار می شویم.
پانی لبخند زد. در دل گفتم:
بالاخره این دختره رو آدم کردم. ای خدا! تازه اول کارم که!
یک ربع بعد پانی را رساندم و با خوشرویی ازش خداحافظی کردم. خوشحال بودم که بالاخره با او هم کلام شده بودم. به خانه که رسیدم بدون اینکه شام بخورم به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم. گوشی موبایلم را برداشتم و به باربد زنگ زدم. خمیازه کشان گوشی را برداشت. پرسیدم:
عسل رفت؟
باربد گفت:
آره یه ساعت پیش رفت. کلاس چطور بود؟
برایش تعریف کردم که چطور پانی را به طرف خودم جلب کرده ام. باربد گفت:
دختری پیدا نمی شه که تو قاپش رو نزنی.
کتم را از تنم در آوردم و گفتم:
ما اینیم دیگه! از پارمیدا چه خبر؟
باربد گفت:
نمی دونم. عسل که دوست صمیمیشه تا یه ساعت پیش آویزون من بود و عین خیالش نبود.
گفتم:
نمی خواستم اخراج شه.
باربد گفت:
ناراحت نباش. دیدی که عسل چی گفت! پارمیدا تمام این مدت از اردلان جنس می گرفته. اونم ما رو سیاه کرده بود.
خندیدم و گفتم:
پس فقط من نیستم که این قدر فیلمم.
باربد گفت:
نه داداش! هیچکس به اندازه تو فیلم نیست.
خندیدم و خستگی را بهانه کردم و تماس را قطع کردم. لباسم را عوض کردم و خودم را توی پتو پیچیدم. داشتم نخ دندان می کشیدم که عسل زنگ زد. جواب دادم. عسل گفت:
آرسام! پاشو بیا اینجا! مامانم اینا نیستن امشب.
با تعجب گفتم:
یه ساعت پیش از پیش باربد اومدی. راضی نشدی؟
عسل با شیطنت گفت:
هیچکس به جز تو منو راضی نمی کنه.
در دلم گفتم:
خفه بابا!
گفتم:
نمی تونم. خوابم می یاد. باشه برای یه شب دیگه… راستی! فردا کسی خونه نیست. فردا بیا اینجا.
عسل گفت:
فردا منو نپیچونی ها!
گفتم:
نه عزیزم این حرفا چیه؟
عسل پرسید:
برای پارمیدا ناراحتی؟
خندیدم و گفتم:
پارمیدا؟ تا وقتی تو رو دارم چرا باید به پارمیدا فکر کنم؟
عسل که راضی شده بود گفت:
باشه. فردا می بینمت. می بوسمت عزیزم. فعلا بای.
تماس را که قطع کردم سر جایم دراز کشیدم. صدای دعوای مامانم و آروشا را می شنیدم. با خودم فکر کردم:
پس کی دعواهای این دو تا تموم می شه؟
به اتاق آروشا رفتم. آروشا پاهایش را بغل کرده بود و روی تخت نشسته بود. مامانم با کلافگی به من نگاه کرد. پرسیدم:
باز چی شده؟
آروشا با چشم های پر از اشک گفت:
نمره ام کم شده… همین.
مامانم فریاد زد:
همین؟ دختری که همیشه نمره ی بیست می گرفت الان این قدر وضعیت درسیش خراب شده که من رو از طرف مدرسه خواستن.
آروشا گفت:
خسته شدم. به خدا خسته شدم… از این گیر دادن های تو خسته شدم. زندگیم شده فقط درس… دارم دیوونه می شم. به خدا از این خونه و در و دیواراش متنفرم. همه ی زندگیم رو بدون هیچ تفریحی بین همین دیوارا گذروندم. دیگه به این جام رسیده.
با دست های لرزانش به گردنش اشاره کرد. مامانم گفت:
انتظار داری چی کارت کنم؟ ولت کنم که هر کاری می خوای بکنی؟
آروشا گفت:
چطور آرسام می تونه؟
مامانم گفت:
آرسام پسره… فرق می کنه. این جامعه برای دخترها امن نیست. تو یه چیزی بگو.
مامانم با حالتی طلب کارانه در برابرم ایستاد. آروشا گفت:
آرسام! یه چیزی بهش بگو. نمی ذاره برم خونه ی نینا. می گه درست بد شده به خاطر اینه که با این نینا صمیمی شدی.
مامانم گفت:
بابا من این دختره رو نمی شناسم. چطوری بذارم تو بری شب اونجا بخوابی؟ آرسام تو که توی این جامعه هستی و از همه چیز خبر داری قضاوت کن.
در حالی که به سمت در می رفتم تا از اتاق خارج بشم گفتم:
بذار بره. دختر خوبیه. من دیدمش… شما هم خیلی سخت می گیری مامان جان!
مامانم نگاهی پر شک و تردید به آروشا کرد. من گفتم:
مسئولیتش با من! راست می گه دیگه! هیچ وقت فکر نکردی که بد شدن درسش به خاطر این همه سخت گیری و فشار عصبیه؟ بیا بریم مامان جان! بذار آروشا آروم بشه و درسش رو بخونه.
از اتاق خارج شدیم. مامانم با صدایی آهسته طوری که آروشا نشنود گفت:
آرسام جان من یه چیزی می دونم که می گم نره پسرم! مادر بچه ی خودش رو از همه بهتر می شناسه. آروشا بی ظرفیته. جنبه ی آزادی گشتن رو نداره. به خودت نگاه نکن. این دختر ساده و زودباوره.
گفتم:
خدا رو شکر که در مورد من این همه نگران نیستی.
مامانم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو هر وقت بیرون می ری من بیشتر نگران دخترهایی هستم که باهات بیرون می یان.
سری تکان دادم و خنده کنان به اتاقم رفتم.
آروشا با ظاهری مرتب تر از همیشه دم در منتظرم بود. شال طلایی رنگی به سر داشت که خیلی بهش می آمد. سوار ماشینم شد و به طرف خانه ی دوستش به راه افتادیم. آروشا با هیجان مرتب حرف می زد و من به این فکر می کردم که این دختر چه قدر محدود شده است که با یک لطف کوچک این طور خوشحال می شود. دم خانه ی دوستش او را پیاده کردم و به خانه ی خودمان برگشتم. مینا و ماهرخ مرخصی گرفته بودند. به جز من فقط مش رجب خانه بود. به او توصیه کردم که در مورد مهمانم چیزی به بابام نگوید و او هم مثل همیشه با خوشرویی قبول کرد.
دوش گرفتم و خودم را آماده ی آمدن عسل کردم. عسل سر ساعت مقرر رسید. در را برایش باز کردم. عسل با چشم هایی که می درخشید به خانه ی بزرگ و زیبایمان نگاه کرد. روی مبل نشست و من برایش نوشیدنی آوردم. عسل گفت:
چه خونه ای دارید!
لبخندی زدم و پرسیدم:
خوشت اومده؟
عسل خندید و گفت:
آره. خیلی قشنگه!
در دل گفتم:
چیزی از این خونه به تو نمی ماسه. دلت رو خوش نکن.
چشم های عسل از روی بوفه های پر از کریستال به لوستر عظیم پذیرایی چرخید. پرسید:
دوبلکسه؟
پوزخندی زدم و در دل گفتم:
فقط به فکر پوله.
گفتم:
آره! اتاقا بالاست. یه هال کوچیک و یه آشپزخونه ی فسقلیم اون بالا داره.
با کلافگی دستم را جلوی چشم های عسل که به تابلوی نقاشی گران بهایمان خیره شده بود، تکان دادم و گفتم:
یه کم هم منو تحویل بگیر. اومدی من رو ببینی یا خونه رو؟
عسل لبخندی زد و گفت:
می دونی که من از دیدن تو سیر نمی شم.
در دل گفتم:
برو خودت رو فیلم کن!
آن شب را با عسل خوش گذراندم و صبح روز بعد از او خداحافظی کردم. خبری از آروشا نبود. در دل گفتم:
این هم از مشکلات نداشتن موبایل! حالا من این دختره رو از کجا گیر بیارم؟
برای اینکه نگرانیم را کاهش بدهم به اتاقم رفتم و روی مبل محبوبم نشستم. گیتارم را به دست گرفتم و آهنگ هایی که سلطانی بهم داده بود را تمرین کردم. حرف های پانی به ذهنم هجوم آورد و بیش از پیش ذهنم را بهم ریخت. با بی حوصلگی گیتار را روی تختم انداختم.
ساعت دوازده بود که آروشا باهام تماس گرفت و گفت که دنبالش بروم. با بی حوصلگی لباس بیرون پوشیدم و دنبال آروشا رفتم. زیاد سرحال به نظر نمی رسید. تا سوار شد پرسیدم:
چرا اخمات توهمه؟
آروشا سرش را با دست های کوچکش چسبید و گفت:
سرم درد می کنه. چیزی نیست.
با زیرکی پرسیدم:
خوش نگذشت؟
آروشا شانه بالا انداخت و گفت:
بد نبود… آرسام حوصله ندارم. سوال نپرس.
فهمیدم بیش از این نمی خواهد صحبت کند. خودم هم حوصله نداشتم. وقتی وارد خانه شدیم او بدون هیچ حرف اضافی به اتاقش رفت و در را بست. من هم خودم را روی تخت انداختم و مشغول سیگار کشیدن شدم. چشمم به عکس دونفره ام با علی افتاد. غم غریبی به دلم چنگ زد. احساس تنهایی می کردم. احساس می کردم یکی از دوست داشتنی ترین اعضای بدنم را از دست داده ام. خیلی زود اشک هایم را صورتم را پوشاند. هنوز صدایش را می شنیدم که وحشت زده می گفت:
آرسام من نمی خوام بمیرم.
تصویر پدر و مادر علی که به جای پسرشان مرا سر قبر در آغوش می فشردند پیش چشم هایم جان گرفت. آهسته گفتم:
علی منو تنها گذاشتی! نامرد!
و بعد تصویر آن دختر زیبا با موهای خرمایی لخت پیش چشمانم آمد. نالیدم:
می کشمت لعنتی!
از سر جایم بلند شدم. کمدم را باز کردم و یکی از نوشیدنی های محبوبم را باز کردم. قدری نوشیدم. دوباره بطری را به داخل کمدم برگرداندم. ماهرخ که تازه به خانه رسیده بود، در زد و وارد شد. گفت:
آقا! مادر و پدرتون دارن می یان. ناهار سفارش دادن ماهی درست کنم.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
بی خود کردن. من ماهی دوست ندارم. برو قورمه سبزی درست کن.
ماهرخ مظلومانه گفت:
ولی خانوم خودشون گفتن… .
فریاد زدم:
تا اونا خونه نیستن من صاحب خونه ام. من بهت می گم چی درست بکنی و چی درست نکنی. حالا برو بیرون. زود باش. می خوام تنها باشم.
ماهرخ رفت. نیم ساعت بعد مامان و بابام رسیدند. صدایم زدند که پایین بروم. من هم نرده ی چوب اعلایمان را چسبیدم و از پله های عریض سنگی پایین رفتم. تا شروع به راه رفتن کردم بابام گفت:
باز تو نوشیدنی خوردی؟
سر جایم ایستادم و با لحن کشداری که مخصوص زمان مستیم بود گفتم:
نمی دونم هر دفعه از کجا می فهمی.
بابام آهی کشید. صورتش از ناراحتی در هم رفت و گفت:
آخ که تو آدم نمی شی.
خودم را روی کاناپه انداختم و سرم را روی پای مامانم گذاشتم و گفتم:
آدم شدن تمام لذت های زندگی رو از آدم می گیره. چیز خوبی نیست.
ماهرخ وارد سالن شد و اطلاع داد که به دستور من قورمه سبزی درست کرده است. مامانم که می دانست منتظر هستم تا جنجال به پا کنم چیزی به او نگفت ولی وقتی ماهرخ رفت تا میز ناهار را بچیند گفت:
من با تو چی کار کنم؟ آرسام دیگه خیلی لوس شدی!
******
وارد اتاق شدم. دیگر فضایش برایم آشنا بود. دیوارهای سبز رنگی داشت و نور لوستر خیلی کم بود. یک میز بزرگ قهوه ای سوخته در کنار اتاق بود. در طرف دیگر یک آب سرد کن وجود داشت. به دیوارها عکس نوازندگان بزرگ آویخته شده بود. وسط کلاس آقای سلطانی ایستاده بود. با دیدن من با خوشحالی جلو آمد و مرا به همه معرفی کرد. فقط یکی از دخترها همسن پانی بود که الناز نام داشت. دو دختر دیگر کمی بزرگتر بودند و لیلا و شیما نام داشتند. نگاه هرسه دختر با اشتیاق به من دوخته شده بود. الناز در گوش پانی صحبت می کرد و خوب می دانستم که موضوع صحبتش هستم. یکی از پسرها همسن پانی بود که اسمش مهیار بودم. آرمین و سینا هم یکی دو سالی از من بزرگتر بودند. تا روی صندلی کنار مهیار نشستم و گیتارم را از کیفش در آوردم فهمیدم که با آرمین و سینا مشکل خواهم داشت. آن دو مرتب مزه پرانی می کردند و سعی می کردند توجه دخترها را به خودشان جلب کنند. آرمین پسر قدبلند و چهارشانه ای بود و برخلاف او سینا لاغر و ظریف بود. از آن پسرهایی بود که موهایش را سیخ سیخی می کرد و چسب مو می زد. با انزجار صورتم را به طرفی دیگر چرخاندم. در دل گفتم:
جای باربد خالی! اگر بود چه قدر این پسره رو دست می انداختیم.
مهیار را هم دوست نداشتم. ابروهایش را هشتی برداشته بود و موهایش را تا زیر شانه هایش بلند کرده بود. در دل گفتم:
عیبی نداره. تنها و بی دوست می مونم. این جوری شانس بیشتری برای جذب کردن پانی دارم.
الناز که دختری سبزه و قدکوتاه بود گهگداری زیرچشمی به من نگاه می کرد و پانی هم به او سقلمه می زد تا از این کار منعش کند. با خودم گفتم:
چه خنده ای شه این کنسرت!
سلطانی گفت:
خب بچه ها! این هم از آرسام عضو جدید گروهمون. حالا که با هم بیشتر آشنا شدید… .
موبایلش زنگ زد و از اتاق خارج شد. سینا کنار من نشست و گفت:
خب خوش تیپ! بلدی گیتار رو دستت بگیری تازه کار؟
آرمین هر هر به حرف او خندید. لبخندی زدم و به سینا گفتم:
می دونستی این مدل مو چهار پنج ساله که دمده شده؟ همین جوری هم کسی حاضر نبود نگات کنه لازم نبود این قدر خودت رو تابلو کنی.
سینا سرخ شد و قبل از اینکه جوابی دندان شکن بهم بدهد سلطانی وارد شد. الناز سرش را پایین انداخته بود و می خندید. در دل گفتم:
آرسام! خودت رو کنترل کن! تو باید پسر مودب و با شخصیتی به نظر برسی.
سلطانی راهنمایی های لازم را کرد و شروع به تمرین کردیم. یک ساعت بی وقفه تمرین کردیم. سینا خیلی مراقب بود تا بتواند از من آتو بگیرد ولی چون سطحم خیلی بالاتر از آن گروه بود هیچ خطایی مرتکب نشدم. سلطانی اجازه داد بیرون برویم تا استراحت کوتاهی بکنیم. وارد سالن اصلی آموزشگاه شدیم که پر از هنرجو بود. همه ی آنها برای تمرین کنسرت آمده بودند. من که حواسم را روی پانی متمرکز کرده بودم حتی سرم را بلند نکردم تا دخترها را ببینم. از روی میز یک لیوان یک بار مصرف برداشتم و برای خودم چای ریختم. سرم را پایین انداخته بودم و بی صدا چایم را می نوشیدم. وقتی چایم تمام شد و آن را داخل سطل آشغال انداختم سرم را بلند کردم و دیدم که سلطانی به همراه چند نفر از استادها و منشی آموزشگاه مرا نگاه می کنند و زیرلب صحبت می کنند. روی لب هایشان لبخند بود. نمی دانستم در مورد چی صحبت می کنند. پانی کنارم ایستاد و خنده کنان گفت:
ظاهرا خیلی ها شما رو پسندیدن. می دونید تا حالا چند نفر بهم پیشنهاد کردن که ساعت کلاسم رو باهاشون عوض کنم؟
لبخند زد و گفتم:
امیدوارم شما قبول نکرده باشید.
پانی گفت:
نه خب! منم هر ساعتی نمی تونم کلاس بیام.
در دل گفتم:
خدا رو شکر!
به چشم های پانی نگاه کردم که خندان بود. در دل گفتم:
توجهش بهم جلب شده. این دخترها تا می بینن یه پسری که دور و برشونه برای دیگرون مهمه توجهشون بهش جلب می شه. جالبه!
شیما را در حالی غافل گیر کردم که نگاهی تحسین آمیز به لباس هایم می کرد. پشتم را به او کردم و سرم را به دیدن اطلاعیه های آموزشگاه گرم کردم.
بعد از یک ربع دوباره به آن اتاق برگشتیم و مشغول تمرین شدیم. بعد از یک ساعت تمرینمان تمام شد و همه از آموزشگاه خارج شدیم. من با خستگی به سمت بنز مشکی رنگم رفتم. سوار ماشینم شدم و با دیدن صورت های متعجب لیلا و شیما لبخندی پیروزمندانه زدم. در دل گفتم:
همه شیفته ی من می شن به جز این پانی مارمولک!
******
در حالی که خنده کنان از در دانشگاه خارج می شدم با پارمیدا رو به رو شدم. در دل گفتم:
لعنت به این شانس!
پارمیدا با قبل فرق کرده بود. موهایش را خیلی ساده بالا زده بود و آرایش نداشت. در دل گفتم:
وای خدا! چه قدر بدون آرایش زشته! خاک بر سر من که با این دختره دوست بودم.
با بداخلاقی پرسیدم:
چی می خوای؟
پارمیدا که مشخص بود عصبانیتش را کنترل می کرد گفت:
برای چی برای من فیلم بازی کردی؟ چرا دروغ گفتی که دوستم داری؟
پوزخند زدم و گفتم:
خوشم می یاد ملت رو اسگل کنم. خیلی حال می ده.
پارمیدا که برق اشک در چشم هایش نمایان بود گفت:
همه اش به خاطر مواد بود؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ارزش هرکسی در یه حد مشخصه! ارزش تو هم در این حد بود. تو فکر می کنی بیشتر از این می ارزی؟
پارمیدا گفت:
من به خاطر تو اخراج شدم. آرسام واقعا نامردی. تو گولم زدی. تمام این مدت ادعا کردی که دوستم داری. مرتب قربون صدقه ام رفتی ولی وقتی اخراج شدم حتی یه زنگ هم بهم نزدی.
با کلافگی گفتم:
تمومش کن. دروغ گفتم. می خوای همین رو بشنوی؟ دروغ گفتم. من هیچ وقت ازت خوشم نمی اومد. فقط می خواستم باهات خوش بگذرونم. همین!… تو که با اردلان دوست بودی و اون برات مواد می اورد برای من ادعا نکن که به خاطر من از دانشگاه اخراج شدی.
اشک از گوشه ی چشم های پارمیدا روی گونه اش ریخت. گفتم:
آبغوره نگیر. خودت رو هم برای من کوچیک نکن. من حرفم رو زدم. هیچ راه برگشتی هم نیست. در ضمن!… من از دخترهایی که گدایی محبت می کنند بیزارم… می فهمی؟
پارمیدا عقب عقب رفت و گفت:
باورم نمی شه با همچین موجود نفرت انگیزی همبستر می شدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
منم باورم نمی شه با همچین دختر زشتی… .
دست پارمیدا بالا آمد و محکم توی صورتم خوابید. چنان با خشم به او نگاه کردم که از ترس از جا پرید. دستش را گرفتم و پیچاندم. صورتم درد گرفته بود. خون جلوی چشم هایم را گرفته بود. در حالی که دندان هایم را از خشم روی هم می سابیدم گفتم:
یه بار دیگه چشمم بهت بیفته روزگارت رو سیاه می کنم دختره ی (…) . فهمیدی؟ گم شو از جلوی چشمم.
او را به عقب هل دادم و با گام هایی بلند به سمت ماشینم رفتم. پایم را روی گاز گذاشتم و به سمت آموزشگاه موسیقی راندم. کمی دیر رسیدم. با عجله وارد اتاق شدم و به سلطانی گفتم:
ببخشید!… می دونم دیر کردم.
سلطانی نگاهی موشکافانه به صورت در هم رفته ام انداخت و گفت:
مشکلی نداره. بیا تو.
بچه های دیگر تمرین را قطع کرده بودند و با کنجکاوی نگاهم می کردند. وقتی به سمت صندلی خالی می رفتم دست الناز ناخوآگاه به سمت شالش رفت و آن را مرتب کرد. روی صندلی نشستم و گیتارم را در آوردم. هنوز عصبانی بودم و اخم هایم توی هم بود. با کمترین علاقه ی ممکن نت ها را نواختم. آن قدر فکرم مشغول بود که حتی پانی را هم فراموش کرده بودم. فقط در ذهنم نقشه می کشیدم که چطور شر پارمیدا را برای همیشه از سرم بکنم. سلطانی بهم چند بار تذکر داد که بیشتر دقت کنم ولی در جوابش چنان اخمی بهش کردم که ساکت شد. آن روز همه داشتند آن رویم را می دیدند. کنترلی روی رفتارم نداشتم.
سلطانی اجازه ی استراحت داد. به سمت من آمد و کنارم نشست. با مهربانی پرسید:
مشکلی پیش اومده؟ مثل همیشه نیستی؟
از جایم برخاستم و گفتم:
چیز قابل گفتنی نیست. یه مشکل کوچیکه که به زودی حل می شه.
سلطانی خواست چیزی بگوید که گفتم:
ببخشید! من می رم بیرون که سیگار بکشم.
به او مهلت ندادم که حرف بزند. از اتاق خارج شدم و روی یکی از صندلی های رو به روی میز منشی نشستم. سیگاری روشن کردم و بدون توجه به اطرافم مشغول کشیدن آن شدم. پانی را دیدم که کمی آن طرف تر ایستاده بود و با الناز صحبت می کرد. به پانی خیره شدم. آن قدر نگاهش کردم تا متوجه نگاه من شد. نیم نگاهی بهم کرد و چون نگاه خیره ام را دید سرش را پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد. در دل گفتم:
نه! مثل اینکه دارم موفق می شم.
نگاهم را به جایی دیگر دوختم. سیگار را تا ته کشیدم. برگشتم تا آن را در سطل بندازم که نگاه خیره ی پانی را روی خودم احساس کردم. این بار من بودم که سرم را به طرفی دیگر چرخاندم و لبخند زدم. شیما کنارم نشست و گفت:
اتفاقی افتاده؟ امروز خیلی تو خودتی.
نگاهی گذرا بهش کردم. دوست داشتم بهش کم محلی کنم ولی مجبور بودم که او را وسیله ای قرار بدهم تا حسادت پانی را برانگیزم. برای همین لبخندی زدم و گفتم:
نه اتفاقی نیفتاده… یه کم خستگی و … یه کم هم کلافگی از یه زندگی یکنواخت.
شیما سر تکان داد و گفت:
می فهمم. برای منم پیش اومده.
نگاهی به پانی کردم. با کنجکاوی به من و شیما خیره شده بود. بلافاصله سرش را به طرف الناز چرخاند. شیما به صورتم اشاره کرد و گفت:
یه طرف صورتت قرمز شده.
دستی به صورتم کشیدم و خندیدم. شیما هم خندید و گفت:
کتک خوردی؟
گفتم:
تقریبا!
شیما چشمکی زد و گفت:
جریانش چیه؟
نیم نگاهی به پانی انداختم و دیدم که هنوز زیرچشمی من را زیر نظر دارد. خودم را با شیما صمیمی تر نشان دادم و گفتم:
شوخی یکی از دوستام بود.
شیما گفت:
شوخی دردناکی به نظر می رسه.
لبخند زدم و گفتم:
نه! خیلی هم درد نداشت.
بلند شدیم و به سمت اتاق برگشتیم. با صدای نسبتا بلندی می گفتیم و می خندیدم. پانی که پکر به نظر می رسید از کنارمان گذشت و وارد اتاق شد.
وقتی روی صندلی نشستم و گیتارم را به دست گرفتم احساس بهتری داشتم. موبایلم زنگ زد. گوشی را برداشتم و چشمم به شماره ی خانه یمان افتاد. با تعجب جواب دادم:
الو؟ سلام.
مامانم با صدایی که کمی مضطرب به نظر می رسید گفت:
سلام. آرسام کی می یای خونه؟
گفتم:
می دونی که تا دو ساعته دیگه می یام. چیزی شده؟
مامانم که کاملا مشخص بود عصبانی است با صدای بلندی گفت:
نه! می خواستی چی بشه؟ چیزی نشده!
با تعجب گفتم:
خب بگو چی شده!
مامانم گفت:
هیچی! فقط زود بیا که کارت دارم.
بعد هم ارتباط را قطع کرد. با تعجب گوشی را در جیبم گذاشتم. یک ساعت دیگر تمرین کردیم. تمرین که تمام شد. گیتارم را برداشتم و بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم به سمت در رفتم. از آموزشگاه که بیرون می رفتم پانی را دیدم که منتظر تاکسی بود. چرخید و مرا دید. صدا زد:
آرسام! کارت دارم.
در دل گفتم:
اوه! چه صمیمی شده!
گامی به سمتش برداشتم و گفتم:
جانم؟
پانی گفت:
مشکلی پیش اومده؟ امروز خیلی توی خودت بودی. اگه چیزی شده روی من به عنوان یه دوست حساب کن.
لبخندی زدم و گفتم:
مرسی از لطفت. چیز خاصی نبود… راستش من خیلی دیرم شده. فعلا با اجازه!
به او مهلت ندادم که صحبتی بکند. در دل گفتم:
یه مقدار کم محلی برات لازمه.
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه رفتم. نمی توانستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده است. در دل گفتم:
باز چه چیزی از من کشف کردند که می خوان بازخواستم کنند؟
با وجود ترافیک سنگین کمی دیر به خانه رسیدم. در حالی که سیگار می کشیدم به سمت اتاقم رفتم. مامانم در هال طبقه ی بالا منتظرم بود. روی صندلی گهواره ای نشسته بود و اخم کرده بود. متوجه شدم که خیلی عصبانی است. با دیدن من از جایش برخاست و گفت:
کجا بودی؟
جبهه گرفتم و گفتم:
می خواستی کجا باشم؟ کلاس موسیقی.
مامانم دست به کمر زد و گفت:
تا این وقت شب؟
صدایم را بلند کردم و گفتم:
نکنه باید مثل بچه دبستانی ها بهت جواب پس بدم.
مامانم هم صدایش را بلند کرد و گفت:
خیلی پررو و وقیح شدی.
در اتاق آروشا باز شد و آروشا از اتاقش خارج شد. گفتم:
برو اتاقت درست رو بخون. چیزی نیست.
آروشا از جایش تکان نخورد. به چهارچوب در تکیه داد و محو تماشای دعوای ما شد. یک لحظه به صورت گذرا از ذهنم گذشت که او چه قدر لاغر و رنجور شده است. در اتاق مامان و بابام هم باز شد و بابام از اتاق خارج شد. او هم خیلی عصبانی به نظر می رسید. مامانم گفت:
هر کاری دلت می خواد می کنی و هر جا که دوست داری می ری. شورش رو در اوردی. با این دخترهای آشغالی که دور و برت جمع کردی شب رو صبح می کنی. آرسام دیگه شورش رو در اوردی. هرچیزی حدی داره.
با کلافگی گفتم:
مادر من باز چی شده؟ درست حرف بزنید.
بابام عینکش را در آورد و با همان لحن متین همیشگیش گفت:
امروز دوستت اومده بود دم در خونه. پارمیدا رو می گم.
قلبم در سینه فرو ریخت. بابام اخم کرد و گفت:
یه چیزهایی می گفت که … آرسام! تو با این دخترها چی کار می کنی؟ اصلا این چرا با این دخترها می گردی؟ حیف تو نیست؟
مامانم گفت:
ریخت و قیافه اش عین… استغفرالله!… همچین دختری رو از کجا گیر اوردی؟ با اون موهای سفید و چشم های گود افتاده! اینا کین که تو باهاشون می گردی؟
گفتم:
رابطم با اون تموم شده. حالا اومده بود دم در چی می گفت؟
مامانم گفت:
می گفت گولش زدی و بهش دروغ گفتی.
خنده ی عصبی کردم و گفتم:
آخ آخ! چه پسر بدیم من!
بابام گفت:
مسخره بازی در نیار. آرسام این کارها آخر و عاقبت نداره. مگه تو مرد نیستی؟ تصور کن همین بلاها رو یکی سر خواهرت بیاره.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
هیچکس حق نداره به خواهر من چپ نگاه کنه.
آروشا که چشم هایش پر اشک شده بود به اتاقش برگشت. نگاهم به در اتاقش که با شدت بسته شد ماند. گفتم:
حالا از من می خواهید چی کار کنم؟ برم باهاش ازدواج کنم؟
مامانم گفت:
من همچین حرفی نزدم. فقط دوست ندارم پسر دست گلم با همچین دخترهایی بگرده. می فهمی؟
گفتم:
چشم! گفتم که دیگه باهاش دوست نیستم.
مامانم گفت:
تو چی بهش گفتی که می گه بهش دروغ گفتی؟
گفتم:
هیچی بابا! خالی می بنده. این دختره به جز من با یکی از بچه های دانشگاه به اسم اردلانم دوست بود. چند وقت پیش جفتشون رو به خاطر رد و بدل کردن مواد از دانشگاه اخراج کردند. حالا که اوضاعش خراب شده اومده آویزون من شده. شما چرا هر حرفی رو باور می کنید؟
می دانستم که نقطه ضعف مامانم در این حرف هاست برای همین ادامه دادم:
مگه بهم اعتماد ندارید؟ مگه من رو بزرگ نکردید؟ چرا با حرف یه آدم معلوم الحال به بچه ی خودتون شک می کنید؟
حنام پیش بابام رنگی نداشت. او چشم غره ای بهم رفت ولی مامانم گفت:
پسرم! صد بار بهت گفتم. تو ماشاءالله هزار ماشاءالله خوش قیافه و خوش تیپی. با وضع مالی خوبی که بابات داره خیلی ها آرزوی یه نگاهت رو دارند. نباید بهشون اجازه بدی که فکر کنند می تونند ازت سوء استفاده کنند.
بابام گفت:
خانوم دست بردار! تو این مار خوش خط و خال رو نمی شناسی؟ این سر هزارتا آدم عاقل و بالغ رو شیره می ماله. این خودش از عالم و آدم سوء استفاده می کنه. چرا حرفاش رو باور می کنی؟
با عصبانیت گفتم:
بسه دیگه بابا! این حرف ها چیه؟ فکر می کنی من دروغ گفتم که پارمیدا معتاده؟ باورت نمی شه برو از علی بپرس.
برای یک لحظه هر سه نفرمان ساکت شدیم. بی اختیار این حرف را زده بودم. لبم را گزیدم. بابام به علی خیلی اعتماد داشت و همیشه در مورد من از او سوال می کرد. یک لحظه یادم رفته بود که مدت ها بود علی من را تنها گذاشته بود. نتوانستم طاقت بیاورم. پشتم را به بابام کردم و به سمت اتاق آروشا رفتم. بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم. روی تختش نشسته بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. دیدم که گریه می کند. بغلش کردم و گفتم:
تو برای چی گریه می کنی عزیز دلم؟
آروشا آهسته بینیش را بالا کشید و گفت:
هیچی! فقط بحثتون عصبیم کرد… آرسام تو جدا این دختره رو گول زدی؟
اخم کردم و گفتم:
این چه حرفیه؟
آروشا گفت:
راستش رو بگو!
گفتم:
نه!
آروشا گفت:
جون من؟
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
فقط خالی بستم که دوستش دارم. همین!
آروشا سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
این کم چیزی نیست. دختر نیستی که بفهمی… نمی تونی بفهمی.
گفتم:
تو برای چی ناراحتی؟
آروشا ازم فاصله گرفت. از روی تختش بلند شد و اشک هایش را پاک کرد. همان طور که پشتش بهم بود گفت:
برای اینکه دوست ندارم آدمی که بیشتر از همه توی دنیا دوستش دارم آدم بدی باشه.
از جایم بلند شدم. دستی به موهایش کشیدم و پیشانیش را بوسیدم و گفتم:
من آدم بده نیستم عزیزم.
آروشا روی صندلی میز تحریرش نشست و گفت:
باشه! امیدوارم این طور باشه… می خوام درس بخونم. می شه بری؟
بدون حرف از اتاقش خارج شدم. مامان و بابام هنوز توی هال بودند. در دل گفتم:
حالا مگه ول می کنند؟
به سمت اتاقم رفتم. بابام گفت:
آرسام!
بلند گفتم:
باز چی شده؟
بابام گفت:
می خوام بهم قول بدی که دیگه از این کارها نمی کنی. اگه یه بار دیگه دختری بیاد دم در خونمون و از این حرف ها بزنه باید از این خونه بری.
بدون حرف به سمت اتاقم رفتم. بابام با صدای بلندی گفت:
فهمیدی؟
زیرلب گفتم:
نه! نفهمیدم ولی الان به شماها می فهمونم چه طوری باهام رفتار کنید.
کوله پشتیم را برداشتم و چند تا از لباس هایم را در آن گذاشتم. از توی کشوی میزم مقداری پول برداشتم و با شارژر موبایلم در کوله پشتیم انداختم. از اتاقم خارج شدم. مامانم پرسید:
کجا؟
گفتم:
می رم که از شرم خلاص شید.
پایان قسمت ششم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 4 / 7 / 1392برچسب:, ] [ 9:15 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه